شماره ٤٧٣: از بس که روز و شب غم بر غم کشيده ام

از بس که روز و شب غم بر غم کشيده ام
شادي فکنده ام غم بر غم گزيده ام
شادي به روي غم که غمم غمگسار گشت
کم غم چو روي شادي عالم بديده ام
گر نيز شادي است درين آشيان غم
من شاديي نديده ام اما شنيده ام
کس را مباد با من و با درد من رجوع
زيرا که درد عشق مسلم خريده ام
تا کي ز درد عشق زنم لاف چون ز نفس
دايم به دل رميده به تن آرميده ام
هرگز دمي نيافته ام هيچ فرصتي
چندانکه با سگان طبيعت چخيده ام
گرچه قدم نداشته ام در مقام عدل
باري ز اهل ظلم قدم در کشيده ام
در گوشه اي نشسته بسي خون بخورده ام
بر جايگه فسرده بسي ره بريده ام
عمرم گذشت در بچه طبعي و من هنوز
از حرص و آز چون بچه نا رسيده ام
هر روز در خزانه عطار کمتر است
دري که از سفينه دانش گزيده ام