شماره ٤٧٠: بي دل و بي قراري مانده ام

بي دل و بي قراري مانده ام
زانکه در بند نگاري مانده ام
دلخوشي با دلگشايي بوده ام
غم کشي بي غمگساري مانده ام
زير بار عشق او کارم فتاد
لاجرم بي کار و باري مانده ام
در ميانم با غم عشقش چو شمع
گرچه چون اشک از کناري مانده ام
گرچه وصل او محالي واجب است
من مدام اميدواري مانده ام
بي گل رويش در ايام بهار
چون بنفشه سوکواري مانده ام
همچو لاله غرقه خون بي رخش
داغ بر دل ز انتظاري مانده ام
ديده ام ميگون لب آن سنگدل
سنگ بر دل در خماري مانده ام
چون دهان او نهان شد آشکار
در نهان و آشکاري مانده ام
زنگبار زلف او مويي بتافت
زان چو مويش تابداري مانده ام
گه به دربند رهي دور و دراز
گه به چين در اضطراري مانده ام
چون سر يک موي او بارم نداد
زير بار مشکباري مانده ام
صد جهان ناز از سر مويي که ديد
من که ديدم بيقراري مانده ام
زلف چون دربند روم روي اوست
من چرا در زنگباري مانده ام
مي شمارم حلقه هاي زلف او
در شمار بي شماري مانده ام
چون سري نيست اي عجب اين کار را
من مشوش بر کناري مانده ام
روزگاري مي برم در زلف او
بس پريشان روزگاري مانده ام
شد فريد از چين زلفش مشک بيز
زان سبب زير غباري مانده ام