شماره ٤٦٩: من شراب از ساغر جان خورده ام

من شراب از ساغر جان خورده ام
نقل او از دست رضوان خورده ام
گوييا وقت سحر از دست خضر
جام جم پر آب حيوان خورده ام
لب فرو بستم تو مي دان کين شراب
با حريفي آب دندان خورده ام
تو مخور زنهار ازين مي تا تويي
زانکه من زنهار با جان خورده ام
چون تويي تو نماند آنگهي
نعره زن زان مي که من زان خورده ام
چون دريغ آمد به خويشم اين شراب
لاجرم از خويش پنهان خورده ام
بر فراز عرش باز اشهبم
زقه ها از دست سلطان خورده ام
دل چو در انگشت رحمان داشتم
شير از انگشت رحمان خورده ام
در فرح زانم که همچون غنچه من
اين قدح سر در گريبان خورده ام
اين زمان عطار گر نوشد شراب
زيبدش چون زهر هجران خورده ام