شماره ٤٦٥: در خطت تا دل به جان در بسته ام

در خطت تا دل به جان در بسته ام
چون قلم زان خط ميان در بسته ام
در تماشاي خط سرسبز تو
چشم بگشاده فغان در بسته ام
ني که از خطت زبانم شد ز کار
زان چنين دايم زبان در بسته ام
تو چنين پسته دهان و من ز شوق
گرچه مي سوزم دهان در بسته ام
آشکارا خون دل بگشاده ام
تا به زلفت دل نهان در بسته ام
پر گره دانست زلف تو که من
دل به زلفت هر زمان در بسته ام
چون جهان آراي ديدم روي تو
چشم از روي جهان در بسته ام
نيست در کار توام دلبستگي
زانکه در کار تو جان در بسته ام
گفته اي در بند با من تا به جان
اين چه باشد بيش از آن در بسته ام
گفته اي در بند با من تا به جان
اين چه باشد بيش از آن در بسته ام
گر بسوزد همچو خاکستر دو کون
نگسلم از تو چنان در بسته ام
تا بلاي ناگهان ديدم ز هجر
رخت رحلت ناگهان در بسته ام
هم دل از عطار فارغ کرده ام
هم در سود و زيان در بسته ام