شماره ٤٦٤: فتنه زلف دلرباي توام

فتنه زلف دلرباي توام
تشنه جام جانفزاي توام
نيست چون زلف تو سر خويشم
گرچه چون زلف در قفاي توام
جز هواي توام نمي سازد
زانکه پرورده هواي توام
گر غباري است از منت زآن است
که من خسته خاک پاي توام
تا کنارم ز اشک دريا شد
نيست کاري جز آشناي توام
چون به صد وجه تو بلاي مني
من به صد درد مبتلاي توام
از همه فارغم که در دو جهان
مي نيايد به جز رضاي توام
بس بود از دو عالم اين ملکم
که تو آني که من گداي توام
از وجود فريد سير شدم
گمشده در عدم براي توام