شماره ٤٦١: عاشق لعل شکربار توام

عاشق لعل شکربار توام
فتنه زلف نگونسار توام
هيچ کارم نيست جز اندوه تو
روز و شب پيوسته در کار توام
بر من بي دل جهان مفروش از آنک
کز ميان جان خريدار توام
تو چو خورشيدي و من چو ذره ام
کي من مسکين سزاوار توام
گفته اي کم گير جان در عشق من
کم گرفتم چون گرفتار توام
گر بخواهي ريخت خونم باک نيست
من درين خون ريختن يار توام
جان من دربند صد اندوه باد
گر به جان دربند آزار توام
بر دل و جانم مکن زور اي صنم
کز دل و جان عاشق زار توام
چون پديد آمد رخت از زير زلف
تا بديدم ناپديدار توام
زلف مشکين برگشاي و برفشان
کز سر زلف تو عطار توام