شماره ٤٥٨: خورد بر شب صبحدم شام اي غلام

خورد بر شب صبحدم شام اي غلام
زنده گردان جانم از جام اي غلام
جام در ده و اين دل پر درد را
وارهان از ننگ و از نام اي غلام
جمله شب همچو شمعي سوختم
صبح دم زد ما چنين خام اي غلام
دست ايامم به روي اندر فکند
هين که رفت از دست ايام اي غلام
گام بيرون نه که دست روزگار
ندهدت پيشي به يک گام اي غلام
چند باشي بر اميد دانه اي
همچو مرغي مانده در دام اي غلام
چند باشي در ميان خرقه گير
تازه گردان زود اسلام اي غلام
گر همي خواهي که از خود وارهي
با قلندر دردي آشام اي غلام
عاشق ره شو که کار مرد عشق
برتر است از مدح و دشنام اي غلام
بي سر و بن شو چو گويي زانکه عشق
هست بي آغاز و انجام اي غلام
هر که او در عشق بي آرام نيست
کي تواند يافت آرام اي غلام
گاه مرد مسجدي گه رند دير
هر دو نبود کام و ناکام اي غلام
يا مرو در مسجد و زنار بند
يا مده در دير ابرام اي غلام
چون تو اندر راه باشي ناتمام
کي رسد کارت به اتمام اي غلام
رو تو خاص خاص شو يا عام عام
تا به کي نه خاص و نه عام اي غلام
گفت عطار آنچه مي دانست باز
يادت آيد اين به هنگام اي غلام