شماره ٤٥٢: صورت نبندد اي صنم، بي زلف تو آرام دل

صورت نبندد اي صنم، بي زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو، اي فتنه ايام دل
اي جان به مولاي تو، دل غرقه درياي تو
ديري است تا سوداي تو، بگرفت هفت اندام دل
تا جان به عشقت بنده شد، زين بندگي تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل
جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد
تا از شراب عشق خود، پر باده کردي جام دل
پيغامت آمد از دلم، کاي ماه حل کن مشکلم
کي خواهد آمد حاصلم، اي فارغ از پيغام دل
از رخ مه گردون تويي، وز لب مي گلگون تويي
کام دل من چون تويي، هرگز نيابم کام دل
اي همگنان را همدمي، شادي من از تو غمي
عطار را در هر دمي، جانا تويي آرام دل