شماره ٤٤٨: هر که دايم نيست ناپرواي عشق

هر که دايم نيست ناپرواي عشق
او چه داند قيمت سوداي عشق
عشق را جاني ببايد بيقرار
در ميان فتنه سر غوغاي عشق
جمله چون امروز در خود مانده اند
کس چه داند قيمت فرداي عشق
ديده اي کو تا ببيند صد هزار
واله و سرگشته در صحراي عشق
بس سر گردنکشان کاندر جهان
پست شد چون خاک زيرپاي عشق
در جهان شوريدگان هستند و نيست
هر که او شوريده شد شيداي عشق
چون که نيست از عشق جانت را خبر
کي بود هرگز تو را پرواي عشق
عاشقان دانند قدر عشق دوست
تو چه داني چون نه اي داناي عشق
چشم دل آخر زماني باز کن
تا عجايب بيني از دريا عشق
در نشيب نيستي آرام گير
تا برآرندت به سر بالاي عشق
خيز اي عطار و جان ايثار کن
زانکه در عالم تويي مولاي عشق