شماره ٤٤٣: اي از همه بيش و از همه پيش

اي از همه بيش و از همه پيش
از خود همه ديده وز همه خويش
در ششدر خاک و خون فتاده
در وصف تو عقل حکمت انديش
در عالم عشق عاشقان را
قربان شدن است در رهت کيش
هر دم که زنند عاشقانت
بي ياد تو در دهن شود نيش
درويش که لاف معرفت زد
از عجز نبود آن سخن پيش
در هر دو جهان ز خجلت تو
زآن است سياه روي درويش
چون فقر سراي عاشقان است
عاشق شو و از وجود منديش
در عشق وجودت ار عدم شد
دولت نبود تو را ازين بيش
عطار ز عشق او فنا شو
تا باز رهي ازين دل ريش