شماره ٤٤١: دلا در سر عشق از سر مينديش

دلا در سر عشق از سر مينديش
بده جان و ز جان ديگر مينديش
چو سر در کار و جان در يار بازي
خوشي خويش ازين خوشتر مينديش
رسن از زلف جانان ساز جان را
وزين فيروزه گون چنبر مينديش
چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو مي رو و از پر مينديش
چو عشاق را نه کفر است و نه ايمان
ز کار مؤمن و کافر مينديش
مقامرخانه رندان طلب کن
سر اندر باز و از افسر مينديش
چو سر در باختي بشناختي سر
چو سر بشناختي از سر مينديش
همه بتها چو ابراهيم بشکن
هم از آذر هم از آزر مينديش
چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر مينديش
اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر مينديش
چو انگشت سيه رو گشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر مينديش
چو مي با ساغر صافي يکي گشت
دويي گم شد مي و ساغر مينديش
چو مس در زر گدازد مرد صراف
مس آنجا زر بود جز زر مينديش
مشو اينجا حلولي ليکن اين رمز
جز استغراق در دلبر مينديش
اگر خواهي که گوهر بيابي
درين دريا به جز گوهر مينديش
بسي کشتي جان بر خشک راندي
تو کشتي ران ز خشک و تر مينديش
چنان فربه نه اي تو هم درين کار
اگر صيدي فتد لاغر مينديش
چو تو دايم به پهنا مي شوي باز
ازين وادي پهناور مينديش
درين درياي پر گرداب حسرت
کس از عطار حيران تر مينديش