شماره ٤٣٣: هر مرد که نيست امتحانش

هر مرد که نيست امتحانش
خوابي و خوري است در جهانش
مي خفتد و مي خورد شب و روز
تا مغز بود در استخوانش
فربه کند از غرور پهلو
تا نام نهند پهلوانش
مرد آن باشد که همچو شمعي
آتش بارد ز ريسمانش
از بسکه در امتحان کشندش
پيدا گردد همه نهانش
چون پاک شود ز هرچه دارد
آنگاه نهند در ميانش
صد مغز يقين دهندش آنگاه
در پوست کشند از گمانش
تا هيچ فريفته نگردد
ايمن نبود ز مکر جانش
چون پاک شد از دو کون کلي
آيند دو کون ميهمانش
نقديش بود که مثل نبود
در هفت زمين و آسمانش
داني تو که آن چه نقش يابد
تا خرج کنند جاودانش
تو جوهر مرد کي شناسي
نا کرده هزار امتحانش
در هر صفتش بجوي صد بار
در علم مبين و در عيانش
گر قلب بود بدر برون کن
ور ني بنشين بر آستانش
مردي که تو را به خويش خواند
در حال ز پيش خود برانش
وان مرد که از تو مي گريزد
گنجي است درون خاکدانش
وان کو نگريزد از تو با تو
چون باد ز پس شوي دوانش
اين هم رنگ است و مي توان کرد
رسواي زمانه هر زمانش
شرحت دادم که بي نشان کيست
بپذير چو جان بدين نشانش
خاک ره او به چشم درکش
کز سود تو ببود زيانش
زيبا محکي نهاد عطار
زين شرح که رفت بر زبانش