شماره ٤٣٢: درکش سر زلف دلستانش

درکش سر زلف دلستانش
بشکن در درج درفشانش
جان را به لب آر و بوسه اي خواه
تا جانت فرو شود به جانش
جانت چو به جان او فروشد
بنشين به نظاره جاودانش
از ديده او بدو نظر کن
گر خواهي ديد بس عيانش
زيرا که به چشم او توان ديد
در آينه همه جهانش
زلفش که فتاده بر زمين است
سرگشته نگر چو آسمانش
آويخته صد هزار دل هست
از يک يک موي هر زمانش
گر ميل تو را به سوي کفر است
ره جوي به زلف دلستانش
ور رغبت توست سوي ايمان
بنگر رخ همچو گلستانش
ور کار ز کفر و دين برون است
گم گرد نه اين طلب نه آنش
هرگه که فريد اين چنين شد
هم نام مجوي و هم نشانش