شماره ٤٣٠: بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش

بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش
داني که کجا شد دل در زلف نگونسارش
از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافه زلف او دل گشت جگرخوارش
چون مشک و جگر ديد او در ناک دهي آمد
ناک از چه دهد آخر خاکي شده عطارش
اي کاش چو دل برد او بارش دهدي باري
چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش
جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو
بگذار در آن دردش وز دست بمگدازش
بردي دلم و پايش بستي به سر زلفت
دل باز نمي خواهم اما تو نکو دارش
تا بو که به دست آرم يک ذره وصال تو
جان مي بفروشم من کس نيست خريدارش
چون نيست وصالت را در کون خريداري
عطار کجا افتد يک ذره سزاوارش