شماره ٤٢٨: عاشقي نه دل نه دين مي بايدش

عاشقي نه دل نه دين مي بايدش
من چنينم چون چنين مي بايدش
هر کجا رويي چو ماه آسمان است
پيش رويش بر زمين مي بايدش
زن صفت هرگز نبيند آستانش
مرد جان در آستين مي بايدش
مي کشد هر روز عاشق صد هزار
اين چه باشد بيش ازين مي بايدش
شادماني از غرور است از غرور
دايما اندوهگين مي بايدش
برهم افتاده هزاران عرش هست
حجره از قلب حزين مي بايدش
در ره عشقش چو آتش گرم خيز
زانکه آتش همنشين مي بايدش
سر گنج او به خامي کس نيافت
سوز عشق و درد دين مي بايدش
آه سرد از نفس خام آيد پديد
آه گرم آتشين مي بايدش
آن امانت کان دو عالم برنتافت
هست صد عالم امين مي بايدش
گنج عشقش گر نديدي کور شو
زانکه کوري راه بين مي بايدش
سر گنج او همه عالم پر است
اهل آن گنج يقين مي بايدش
مي تواند داد هر دم خرمني
ليک مرد خوشه چين مي بايدش
شرق تا غرب جهان خوان مي نهد
و از تو يک نان جوين مي بايدش
اوست شاه تاج بخش اما اياز
در ميان پوستين مي بايدش
گنج ها بخشيد و از تو وام خواست
تا شوي گستاخ اين مي بايدش
امتحان را زلف هر دم کژ کند
زانکه عاشق راستين مي بايدش
نه فلک فيروزه اي از کان اوست
وز دل تو يک نگين مي بايدش
دست کس بر دامن او کي رسد
ليک خلقي در کمين مي بايدش
عاشقان را دست و پاي از کار شد
اي عجب مرد آهنين مي بايدش
آفتابي اي عجب با ما بهم
جاي چرخ چارمين مي بايدش
ذره اي را بار مي ندهد وليک
ذره ذره زير زين مي بايدش
پاي بگسل از دو عالم اي فريد
کين قدر حبل المتين مي بايدش