شماره ٤٢٧: عشق آن باشد که غايت نبودش

عشق آن باشد که غايت نبودش
هم نهايت هم بدايت نبودش
تا به کي گويم که آنجا کي رسم
کي بود کي چون نهايت نبودش
گر هزاران سال بر سر مي روي
همچنان مي رو که غايت نبودش
گر فرو استد کسي مرتد شود
بعد از آن هرگز هدايت نبودش
گر فرود آيد به يک دل ذره اي
تا به صد عالم سرايت نبودش
صد هزاران خون بريزد همچو باد
زانکه چون آتش حمايت نبودش
نيستي خواهد که از هر نيک و بد
از کسي شکر و شکايت نبودش
تو مباش اصلا که اندر حق تو
تا تو مي باشي عنايت نبودش
هر که بي پيري ازينجا دم زند
کار بيرون از حکايت نبودش
بر پي پيري برو تا پي بري
کانکه تنها شد کفايت نبودش
وانکه پيري مي کشد بي ديده اي
زين بتر هرگز جنايت نبودش
چون نبيند پير ره را گام گام
کور باشد اين ولايت نبودش
سلطنت کي يابد اي عطار پير
تا رعيت را رعايت نبودش