شماره ٤٢٦: آنکه سر دارد کلاهت نرسدش

آنکه سر دارد کلاهت نرسدش
وانکه پر آب است جاهت نرسدش
هر که پست بارگاه فقر نيست
در بلندي دستگاهت نرسدش
هر که در خود ماند چون گردون بسي
گر نگردد گرد راهت نرسدش
تا نباشد همچو يوسف خواجه اي
بندگي در قعر چاهت نرسدش
تا کسي دارد به يک ذره پناه
عرش اگر باشد پناهت نرسدش
عرش اگر کرسي نهد در زير پاي
دست بر زلف سياهت نرسدش
گرچه سر در عرش سايد آفتاب
پرتو روي چو ماهت نرسدش
نيم ترک چرخ در سر گشت از آنک
بو که بر ترک کلاهت نرسدش
تا کسي نشکست کلي قلب نفس
لاف از خيل و سپاهت نرسدش
تا نسوزد جمله شب شمع زار
يک نسيم صبحگاهت نرسدش
تا کسي بر سر نگردد چون فلک
طوف گرد بارگاهت نرسدش
تا کسي جان ندهد از درد خمار
مي ز لعل عذر خواهت نرسدش
گر نشد عطار يکتا همچو موي
مشک از زلف دو تاهت نرسدش