شماره ٤٢٥: اگر دلم ببرد يار دلبري رسدش

اگر دلم ببرد يار دلبري رسدش
وگر بپروردم بنده پروري رسدش
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
گرم چو شمع بسوزد به سرسري رسدش
سفيد کاري صبح رخش جهان بگرفت
چو شب به طره طلسم سيه گري رسدش
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
اگر ز زلف نهد رسم کافري رسدش
چو پشت لشکر حسن است روي صف شکنش
اگر به عمد کند قصد لشکري رسدش
بديد بيخبري روي او و گفت امروز
به حکم با مه گردون برابري رسدش
صد آفتاب مرا روشن است کين ساعت
نطاق بسته چو جوزا به چاکري رسدش
چو هست چشمه حيوان زکات خواه لبش
اگر قيام کند در سکندري رسدش
سکندري چه بود با لب چو آب حيات
که گر چو خضر رود در پيمبري رسدش
فريد چون ز لب لعل او سخن گويد
نثار در و گهر در سخن وري رسدش