شماره ٤٢٤: بيچاره دلم که نرگس مستش

بيچاره دلم که نرگس مستش
صد توبه به يک کرشمه بشکستش
از شوق رخش چو مست شد چشمش
از من چه عجب اگر شوم مستش
دست آويزي شگرف مي بينم
هفتاد و دو فرقه را خم شستش
خورشيد که دست برد در خوبي
نتواند ريخت آب بر دستش
چون ماه که رخش حسن مي تازد
صد غاشيه کش به دلبري هسش
صد جان بايد به هر دمم تا من
بر فرق کنم نثار پيوستش
جانا دل من که مرغ دام توست
از دام تو دست کي دهد جستش
عقلي که گره گشاي خلق آمد
سوداي رخ تو رخت بربستش
عطار به تحفه گر فرستد جان
فرياد همي کند که مفرستش