شماره ٤٢٣: دستم نرسد به زلف چون شستش

دستم نرسد به زلف چون شستش
در پاي از آن فتادم از دستش
گر مرغ هواي او شوم شايد
صد دام معنبر است در شستش
از لب ندهد ميي و مي داند
مخموري من ز نرگس مستش
بيچاره دلم که چشم مست او
صد توبه به يک کرشمه بشکستش
بشکفت گل رخش به زيبايي
غنچه ز ميان جان کمر بستش
از بس که بريخت مشک از زلفش
چون خاک به زير پاي شد پستش
چون بود بتي چنان که در عالم
بپرستندش که جاي آن هستش
يک يک سر موي من همي گويد
رويش بنگر که گفت مپرستش
ني ني که نقاب بر نمي دارد
تا سجده نمي کنند پيوستش
عطار دلي که داشت در عشقش
برخاست اوميد و نيست بنشستش