شماره ٤٢٢: منم اندر قلندري شده فاش

منم اندر قلندري شده فاش
در ميان جماعتي اوباش
همه افسوس خواره و همه رند
همه دردي کش و همه قلاش
ترک نيک و بد جهان گفته
که جهان خواه باش و خواه مباش
دام ديوانگي بگسترده
تا به دام اوفتاده عقل معاش
ساقيا چند خسبي آخر خيز
که سپهرت نمي دهد خشخاش
بنشان از دلم غبار به مي
که تويي صحن سينه را فراش
گر تو در معرفت شکافي موي
ور زبان تو هست گوهر پاش
يک سر موي بيش و کم نشود
زانچه بنگاشت در ازل نقاش
تو چه داني که در نهاد کثيف
آفتاب است روح يا خفاش
عاشقي خواه اوفتاده ز شوق
بر سر فرش شمع همچو فراش
چه کني زاهدي که از سردي
بجهد بيست رش ز بيم رشاش
زاهد خام خويش بين هرگز
نشود پخته گر نهي در داش
هست زاهد چو آن دروگر بد
که کند سوي خود هميشه تراش
مرد ايثار باش و هيچ مترس
که نترسد ز مردگان نباش
من نيم خرده گير و خرده شناس
که ندارم ز خرده هيچ قماش
دور باشيد از کسي که مدام
کفر دارد نهفته، ايمان فاش
چون نيم زاهد و نيم فاسق
از چه قومم بدانمي اي کاش
چه خبر داري اين دم اي عطار
تا قدم درنهي درين ره باش