شماره ٤٢١: در عشق تو من توام تو من باش

در عشق تو من توام تو من باش
يک پيرهن است گو دو تن باش
چون يک تن را هزار جان هست
گو يک جان را هزار تن باش
ني ني که نه يک تن و نه يک جانست
هيچند همه تو خويشتن باش
چون جمله يکي است در حقيقت
گو يک تن را دو پيرهن باش
جانا همه آن تو شدم من
من آن توام تو آن من باش
اي دل به ميان اين سخن در
ماننده مرده در کفن باش
چون سوسن ده زبان درين سر
مي دار زبان و بي سخن باش
يک رمز مگوي ليک چون گل
مي خند خوش و همه دهن باش
گر گويندت که کافري چيست
گو عاشق زلف پر شکن باش
ور پرسندت که چيست ايمان
گو روي ببين و نعره زن باش
گر روي بدين حديث داري
چون ابراهيم بت شکن باش
ور گويندت ببايدت سوخت
تو خود ز براي سوختن باش
ور کشتن تو دهند فتوي
در کشتن خود به تاختن باش
مانند حسين بر سر دار
در کشتن و سوختن حسن باش
انگشت زن فناي خود شو
وانگشت نماي مرد و زن باش
گه ماده و گاه نر چه باشي
گر مرغي ويي نه چون زغن باش
انجام ره تو گفت عطار
رسواي هزار انجمن باش