شماره ٤٢٠: گر مرد رهي ز رهروان باش

گر مرد رهي ز رهروان باش
در پرده سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهي تو آن چنان باش
خواهي که وصال دوست يابي
با ديده درآي و بي زبان باش
از بند نصيب خويش برخيز
دربند نصيب ديگران باش
در کوي قلندري چو سيمرغ
مي باش به نام و بي نشان باش
بگذر تو ازين جهان فاني
زنده به حيات جاودان باش
در يک قدم اين جهان و آن نيز
بگذار جهان و در جهان باش
منگر تو به ديده تصرف
بيرون ز دو کون اين و آن باش
عطار ز مدعي بپرهيز
رو گوشه نشين و در ميان باش