شماره ٤١٧: دوش آمد و گفت از آن ما باش

دوش آمد و گفت از آن ما باش
در بوته امتحان ما باش
گر خواهي بود زنده جاويد
زنده به وجود جان ما باش
عمري است که تا از آن خويشي
گر وقت آمد از آن ما باش
مردانه به کوي ما فرود آي
نعره زن و جان فشان ما باش
گر محرم پيشگه نه اي تو
هم صحبت آستان ما باش
پريده زآشيان مايي
جوينده آشيان ما باش
از ننگ وجود خود بپرهيز
فاني شو و بي نشان ما باش
ره نتواني به خود بريدن
در پهلوي پهلوان ما باش
تا کي خفتي که کاروان رفت
در رسته کاروان ما باش
چون مي داني که جمله ماييم
با جمله مگو زبان ما باش
چون اعجميند خلق جمله
تو با همه ترجمان ما باش
تا چند ز داستان عطار
مستغرق داستان ما باش