شماره ٤١٤: چند جويي در جهان ياري ز کس

چند جويي در جهان ياري ز کس
يک کست در هر دو عالم يار بس
تو چو طاوسي بدين ره در خرام
کاندرين ره کم نيايي از مگس
مرد باش و هر دو عالم ده طلاق
پاي در نه زانکه داري دست رس
گر برآري يک نفس بي عشق او
از تو با حضرت بنالد آن نفس
هر نفس سرمايه صد دولت است
تا کي اندر يک نفس چندين هوس
سرنگونساري تو از حرص توست
باز کش آخر عنان را باز پس
تا ز دانگي دوست تر داري دودانگ
نيستي تو اين سخن را هيچ کس
گر گهر خواهي به دريا شو فرو
بر سر دريا چه گردي همچو خس
بر در او گر نداري حرمتي
چون تواني رفت راه پر عسس
چون تو اي عطار حرمت يافتي
بر سر افلاک تازاني فرس