شماره ٤٠٩: اي روي تو شمع پرده راز

اي روي تو شمع پرده راز
در پرده دل غم تو دمساز
بي مهر رخت برون نيايد
از باطن هيچ پرده آواز
از شوق تو مي کند همه روز
خورشيد درون پرده پرواز
هر جا که شگرف پرده بازي است
در پرده زلف توست جان باز
در مجمع سرکشان عالم
چون زلف تو نيست يک سرافراز
خون دل من بريخت چشمت
پس گفت نهفته دار اين راز
چون خوني بود غمزه تو
شد سرخي غمزه تو غماز
گفتي که چو زر عزيز مايي
زان همچو زرت نهيم در گاز
هرچه از تو رسد به جان پذيرم
اين واسطه از ميان بينداز
ما را به جنايتي که ما راست
خود زن به زنندگان مده باز
يک لحظه تو غمگسار ما باش
تا نوحه تو کنيم آغاز
تا کي باشم من شکسته
در باديه تو در تک و تاز
گر وقت آمد به يک عنايت
اين خانه من ز شک بپرداز
بيش است به تو نيازمنديم
چندان که تو بيش مي کني ناز
عطار ز ديرگاه بي تو
بيچاره توست، چاره اي ساز