شماره ٤٠٧: هر که زو داد يک نشاني باز

هر که زو داد يک نشاني باز
ماند محجوب جاوداني باز
چون کس از بي نشان نشان دهدت
يا تو هم چون دهي نشاني باز
مرده دل گر ازو نشان طلبد
گو ز سر گير زندگاني باز
چون جمالي است بي نشان جاويد
نتوان يافت جز نهاني باز
ارني گر بسي خطاب کني
بانگ آيد به لن تراني باز
من گرفتم که اين همه پرده
شود از مرکز معاني باز
چون تو بيگانه وار زيسته اي
چون ببيني کجاش داني باز
پس رونده که کرد دعوي آنک
رسته ام از جهان فاني باز
خود چو در ره فتوح ديد بسي
ماند از اندک از معاني باز
گرچه کردند از يقين دعوي
همه گشتند بر گماني باز
هر که را اين جهان ز راه ببرد
نبود راه آن جهاني باز
تو اگر عاشقي به هر دو جهان
ننگري جز به سرگراني باز
جان مده در طريق عشق چنان
که ستاني اگر تواني باز
خود ز جان دوستي تو هرگز جان
ندهي ور دهي ستاني باز
گر چو پروانه عاشقي که به صدق
پيش آيد به جان فشاني باز
چه بود اي دل فرو رفته
خبري گر به من رساني باز
تا کجايي چه مي کني چوني
اين گره کن به مهرباني باز
گر ز عطار بشنوي تو سخن
راه يابد به خوش بياني باز