شماره ٤٠٥: عشق تو مرا ستد ز من باز

عشق تو مرا ستد ز من باز
وافگند مرا ز جان و تن باز
تا خاص خودم گرفت کلي
مي نگذارد مرا به من باز
بگرفت مرا چنان که مويي
نتوان آمد به خويشتن باز
آن جامه که از تو جان ما يافت
مي نتوان کرد از شکن باز
روزي ز شکن کنند بازش
کز چهره ما شود کفن باز
کي در تو رسد کسي که جاويد
در راه تو ماند مرد و زن باز
چون در تو نمي توان رسيدن
نوميد نمي توان شدن باز
درد تو رسيده تمام است
من بي تو دريده پيرهن باز
چون لاف وصال تو مي زنم من
چون پرده کنم ازين سخن باز
چون مي دانم که روز آخر
حسرت ماند ز من به تن باز
از قرب تو کان وطنگهم بود
دل مانده ز نفس راهزن باز
عطار از آن وطن فتاده است
او را برسان بدان وطن باز