شماره ٤٠٤: گرفتم عشق روي تو ز سر باز

گرفتم عشق روي تو ز سر باز
همي پرسم ز کوي تو خبر باز
چه گر عشق تو دريايي است آتش
فکندم خويشتن را در خطر باز
دواسبه راه رندان برگرفتم
به کار خود درافتادم ز خر باز
فتادم در ميان دردنوشان
نهادم زهد و قرائي به در باز
ميان جمع رندان خرابات
چو شمعي آمدم رفتم به سر باز
چنان از درديت بي خويش گشتم
که گفتم نيست از جانم اثر باز
منم جانا و جاني در هوايت
ندارم هيچ جز جاني دگر باز
دلم زنجير هستي بگسلاند
اگر بر دل کني ناگاه در باز
هماي همتم از غيرت تو
نيارد کرد از هم بال و پر باز
چه مي گويم که جانها نيست گردد
اگر گيري ز جانها يک نظر باز
دل عطار از آهي که داني
رهي دارد به سوي تو سحر باز