شماره ٤٠٠: گر ز سر عشق او داري خبر

گر ز سر عشق او داري خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
چون کسي از عشق هرگز جان نبرد
گر تو هم از عاشقاني جان مبر
گر ز جان خويش سيري الصلا
ور همي ترسي تو از جان الحذر
عشق دريايي است قعرش ناپديد
آب دريا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سري ازو
سالکي را سوي معني راهبر
سرکشي از هر دو عالم همچو موي
گر سر مويي درين يابي خبر
دوش مست و خفته بودم نيمشب
کوفتاد آن ماه را بر من گذر
ديد روي زرد ما در ماهتاب
کرد روي زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد
يافت يک يک موي من جاني دگر
گرچه مست افتاده بودم زان شراب
گشت يک يک موي بر من ديده ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست و لايعقل همي کردم نظر
گرچه بود از عشق جانم پر سخن
يک نفس نامد زبانم کارگر
خفته و مستم گرفت آن ماه روي
لاجرم ماندم چنين بي خواب و خور
گاه مي مردم گهي مي زيستم
در ميان سوز چون شمع سحر
عاقبت بانگي برآمد از دلم
موج ها برخاست از خون جگر
چون از آن حالت گشادم چشم باز
نه ز جانان نام ديدم نه اثر
من ز درد و حسرت و شوق و طلب
مي زدم چون مرغ بسمل بال و پر
هاتفي آواز داد از گوشه اي
کاي ز دستت رفته مرغي معتبر
خاک بر دنبال او بايست کرد
تا نرفتي او ازين گلخن به در
تن فرو ده آب در هاون مکوب
در قفس تا کي کني باد اي پسر
بي نيازي بين که اندر اصل هست
خواه مطرب باش و خواهي نوحه گر
اين کمان هرگز به بازوي تو نيست
جان خود مي سوز و حيران مي نگر
ماندي اي عطار در اول قدم
کي تواني برد اين وادي به سر