شماره ٣٩٩: جان به لب آوردم اي جان درنگر

جان به لب آوردم اي جان درنگر
مي شوم با خاک يکسان درنگر
چند خواهم بود ني دنيا نه دين
عاجز و فرتوت و حيران درنگر
دور از روي تو کار خويش را
مي نبينم روي درمان درنگر
مي فروشم آبروي خويشتن
بر درت چون خاک ارزان درنگر
گر نگه کردن به من ننگ آيدت
سوي من از ديده پنهان درنگر
تا فتادم از تو يوسف روي دور
مانده ام در چاه و زندان درنگر
بي سر زلف تو چون ديوانه اي
سر نهادم در بيابان درنگر
چون به جز تو ننگرم من در دو کون
تو به من نيز آخر اي جان درنگر
عشق در وصل تو عطار را
کرد غرق بحر هجران درنگر