شماره ٣٩٤: اي در درون جانم و جان از تو بي خبر

اي در درون جانم و جان از تو بي خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بي خبر
چون پي برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلي دل و جان از تو بي خبر
اي عقل پير و بخت جوان گرد راه تو
پير از تو بي نشان و جوان از تو بي خبر
نقش تو در خيال و خيال از تو بي نصيب
نام تو بر زبان و زبان از تو بي خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بي خبر
جويندگان جوهر درياي کنه تو
در وادي يقين و گمان از تو بي خبر
چون بي خبر بود مگس از پر جبرئيل
از تو خبر دهند و چنان از تو بي خبر
شرح و بيان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بيان از تو بي خبر
عطار اگرچه نعره عشق تو مي زند
هستند جمله نعره زنان از تو بي خبر