شماره ٣٩٠: اي عشق تو کيمياي اسرار

اي عشق تو کيمياي اسرار
سيمرغ هواي تو جگرخوار
سوداي تو بحر آتشين موج
اندوه تو ابر تند خون بار
در پرتو آفتاب رويت
خورشيد سپهر ذره کردار
يک موي ز زلف کافر تو
غارتگر صد هزار دين دار
چون زلف به ناز برفشاني
صد خرقه بدل شود به زنار
آنجا که سخن رود ز زلفت
چه کفر و چه دين چه تخت و چه دار
تا بنشستي به دلربايي
برخاست قيامتي به يکبار
آن شد که ز وصل تو زدم لاف
اکنون من و پشت دست و ديوار
در عشق تو کار خويش هر روز
از سر گيرم زهي سر و کار
دستي بر نه که دور از تو
چون باد ز دست رفت عطار