شماره ٣٨١: دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشيد

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشيد
مويم گرفت و در صف دردي کشان کشيد
مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت
تا نفس خوار خواري هر خاکدان کشيد
هر جزو من مشاهده تيغي دگر بخورد
هر عضو من معاينه کوهي گران کشيد
گفتار خويش بگذر اگر مي توان گذشت
يعني بلاي من کش اگر مي توان کشيد
گفتم هزار جان گرامي فداي تو
از حکم تو چگونه توانم عنان کشيد
چون جان من به قوت او مرد کار شد
از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشيد
در بي نشانيم بنشاند و مرا بسوخت
وانگه به گرد من رقمي بي نشان کشيد
عمري در آن ميانه چو بودم به نيستي
خوش خوش از آن ميانه مرا در ميان کشيد
چون چشم باز کرد و دل خويش را بديد
سر بر خطش نهاد و خطي بر جهان کشيد
بس آه پرده سوز که از قعر دل بزد
بس نعره عجيب که از مغز جان کشيد
پايان کار دل چو نگه کرد نيک نيک
دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشيد
عطار آشکار از آن ديد نور عشق
کان دلفروز سرمه عشقش نهان کشيد