شماره ٣٨٠: عقل را در رهت قدم برسيد

عقل را در رهت قدم برسيد
هر چه بودش ز بيش و کم برسيد
قصه تو همي نبشت دلم
چون به سر مي نشد قلم برسيد
دلم از بس که خورن بخورد از او
در همه کاينات غم برسيد
بي تو از بس که چشم من بگريست
در دو چشمم ز گريه نم برسيد
جان همي خواند عهدنامه تو
چون به نامت رسيد دم برسيد
دل چو بنواخت ارغنون وصال
زود بگسست و زير و بم برسيد
در دم دل ز نقش سکه عشق
نقش مطلق شد و درم برسيد
عقل عطار چون ره تو گرفت
ره به سر مي نشد قلم برسيد