شماره ٣٧٨: دل چه خواهي کرد چون دلبر رسيد

دل چه خواهي کرد چون دلبر رسيد
جان برافشان هين که جان پرور رسيد
شربت اسرار را فردا منه
زانکه تا اين درکشي ديگر رسيد
گر سفالي يافتي در راه عشق
خوش بشو انگار صد گوهر رسيد
خود تو آتش بر سفالي مي نهي
هين که آنجا قسم تو کمتر رسيد
صد هزاران موج گوناگون بخاست
داني از چه موج بحر اندر رسيد
چون يکي است اين موج بحر مختلف
از چه خاست و از خشک و تر رسيد
بحر کل يک جوش زد در سلطنت
به يکدم صد جهان لشکر رسيد
چون نمي آيد به سر زان بحر هيچ
پس چرا صد چشمه چون کوثر رسيد
قطره چون درياست دريا قطره هم
پس چرا اين کامل آن ابتر رسيد
قرب و بعد موج چون بسيار گشت
هر زماني اختلافي در رسيد
سلطنت از بحر مي ماند به سر
بحر قسم قطره مضطر رسيد
بي نهايت بود بحر، اين اختلاف
از بصر آمد نه از مبصر رسيد
بحر چون محوست، موجش در خطر
بحر را در ديده پا و سر رسيد
کي بيايد بي نهايت در بصر
در خطر صد با خطر مبصر رسيد
چون عدد در بحر رنگ بحر داشت
گر رسيد انگشت از اخگر رسيد
خوش برآمد صبح توحيد از افق
زانکه خورشيد آمد و اختر رسيد
اين همه اختر که شب بر آسمانست
لقمه اي گردد چو قرص خور رسيد
پس يقين مي دان که يک چيز است و بس
گر هزاران مختلف هم بررسيد
در ميان اين سخن عطار را
هم قلم بشکست و هم دفتر رسيد