شماره ٣٧٦: در ره عشق تو پايان کس نديد

در ره عشق تو پايان کس نديد
راه بس دور است و پيشان کس نديد
گرد کويت چون تواند ديد کس
زانکه تو در جاني و جان کس نديد
از نهاني کس نديدت آشکار
وز هويداييت پنهان کس نديد
بلعجب دردي است دردت کاندرو
تا قيامت روي درمان کس نديد
در خرابات خراب عشق تو
يک حريف آب دندان کس نديد
گوهر وصلت از آن در پرده ماند
کز جهان شايسته آن کس نديد
در بيابانت ز چندين سوخته
يک نشان از صد هزاران کس نديد
بس دل شوريده کاندر راه عشق
جان بداد و روي جانان کس نديد
جمله در راهت فرو رفته به خاک
بوالعجب تر زين بيابان کس نديد
خون خور اي عطار و تن در صبر ده
کانچه مي جويي تو آسان کس نديد