شماره ٣٧٥: تا خطت آمد به شبرنگي پديد

تا خطت آمد به شبرنگي پديد
فتنه شد از چند فرسنگي پديد
چون ز تنگت نيست رايج يک شکر
جان کجا آيد ز دلتنگي پديد
پيش خورشيد رخت چون ذره اي
عقل نايد از سبک سنگي پديد
در زمستان روي چون گل جلوه کن
تا کند بلبل خوش آهنگي پديد
خون من خوردست چشم شنگ تو
چشم تو تا کي کند شنگي پديد
بي تو عمري صبر کردم وين زمان
اسب صبرم مي کند لنگي پديد
مي کشم خواري رنگارنگ تو
آخر آيد بو که يک رنگي پديد
طفلکي ام هندوي وصلت مکن
هجر را بر صورت زنگي پديد
گر شود عطار خاکت آفتاب
بر درش آيد به سرهنگي پديد