شماره ٣٧٤: واقعه عشق را نيست نشاني پديد

واقعه عشق را نيست نشاني پديد
واقعه اي مشکل است بسته دري بي کليد
تا تو تويي عاشقي از تو نيايد درست
خويش ببايد فروخت عشق ببايد خريد
پي نبري ذره اي زانچه طلب مي کني
تا نشوي ذره وار زانچه تويي ناپديد
واقعه اي بايدت تا بتواني شنيد
حوصله اي بايدت تا بتواني چشيد
تا بنبيني جمال عشق نگيرد کمال
تا شنوي حسب حال راست ببايد شنيد
کار کن ار عاشقي بار کش ار مفلسي
زانکه بدين سرسري يار نگردد پديد
سوخته شو تا مگر در تو فتد آتشي
کاتش او چون بجست سوخته را بر گزيد
درد نگر رنج بين کانچه همي جسته ام
راست که بنمود روي عمر به پايان رسيد
راست که سلطان عشق خيمه برون زد ز جان
يار در اندر شکست عقل دم اندر کشيد
هر تر و خشکم که بود پاک به يکدم بسوخت
پرده ز رخ برگرفت پرده ما بر دريد
اي دل غافل مخسب خيز که معشوق ما
در بر آن عاشقان پيش ز ما آرميد
تا دل عطار گشت بلبل بستان درد
هر دمش از عشق يار تازه گلي بشکفيد