شماره ٣٧٢: برکناري شو ز هر نقشي که آن آيد پديد

برکناري شو ز هر نقشي که آن آيد پديد
تا تو را نقاش مطلق زان ميان آيد پديد
بگذر از نقش دو عالم خواه نيک و خواه بد
تا ز بي نقشيت نقشي جاودان آيد پديد
تو ز چشم خويش پنهاني اگر پيدا شوي
در ميان جان تو گنجي نهان آيد پديد
تو طلسم گنج جاني گر طلسمت بشکني
ز اژدها هرگز نترسي گنج جان آيد پديد
اي دل از تن گر برفتي رفته باشي زآسمان
در خيال آسمان کي آسمان آيد پديد
جز خيالي چشم تو هرگز نبيند از جهان
از خيال جمله بگذر تا جهان آيد پديد
ناپديد از فرع شو، در هرچه پيوستي ببر
تا پديد آرنده اصل عيان آيد پديد
چون تفاوت نيست در پيشان معني ذره اي
کس نگشت آگاه تا چون اين و آن آيد پديد
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو يکي است
اختلاف از بهر چه در کاروان آيد پديد
خار و گل چون مختلف افتاد حيران مانده ام
تا چرا خار و گل از يک گلستان آيد پديد
باز کن چشم و ببين کز بي نشاني چشم را
نور با آب سيه در يک مکان آيد پديد
بود درياي دو عالم قطره نا افشانده اي
چون چنين مي خواست آمد تا چنان آيد پديد
گر تو نشنودي ز من بشنو که شاهي اي عجب
ميزباني کرده عمري ميهمان آيد پديد
اي عجب چون گاو گردون مي کشد باري که هست
دايم از گردون چرا بانگ و فغان آيد پديد
چون توانم کرد شرح اين داستان را ذره اي
زانکه اينجا هر نفس صد داستان آيد پديد
اين زمان باري فروشد صد جهان جان بي نشان
تا ازين پس از کدامين جان نشان آيد پديد
چون بزرگان را درين ره آنچه بايد حل نشد
حل اين کي از فريد خرده دان آيد پديد