شماره ٣٧١: قطره گم گردان چو دريا شد پديد

قطره گم گردان چو دريا شد پديد
خانه ويران کن چو صحرا شد پديد
گم نيارد گشت در دريا دمي
هر که در قطره هويدا شد پديد
گر کسي در قطره بودن بازماند
قطره ماند گرچه دريا شد پديد
گم شو اينجا از وجود خويش پاک
کان که اينجا گم شد آنجا شد پديد
ناپديد امروز شو از هرچه هست
کين چنين شد هر که فردا شد پديد
روي هاي زشت فاني محو به
خاصه دايم روي زيبا شد پديد
دوشم از پيشان خطاب آمد به جان
کان که پنهان گشت پيدا شد پديد
ناپديد از خويش شو يکبارگي
کان که از خود محو، از ما شد پديد
بسته پستي مباش اي مرغ عرش
پر برآور هين که بالا شد پديد
گم شدن فرض است هر دو کون را
لا چه وزن آرد چو الا شد پديد
خرد مشمر لا که از لا بود و بس
کز ثري تا بر ثريا شد پديد
در احد چون اسم ما يک جلوه کرد
در عدد بنگر چه اسما شد پديد
ترک اسما کن که هر کو ترک کرد
در مسما رفت و تنها شد پديد
از هزاران درد دايم باز رست
تا ابد در يک تماشا شد پديد
در چنين بازار چون عطار را
سود وافر بود سودا شد پديد