شماره ٣٧٠: کسي کو هرچه ديد از چشم جان ديد

کسي کو هرچه ديد از چشم جان ديد
هزاران عرش در مويي عيان ديد
عدد از عقل خاست اما دل پاک
عدد گرديد از گفت زبان ديد
چو اين آن است و آن اين است جاويد
چرا پس عقل احول اين و آن ديد
چو دريا عقل دايم قطره بيند
به چشم او نشايد جاودان ديد
کسي کو بر احد حکم عدد کرد
جمال بي نشاني را نشان ديد
به جان بين هرچه مي بيني که توحيد
کسي کو محو شد از چشم جان ديد
چو دو عالم ز يک جوهر برآمد
در اندک جوهري بسيار کان ديد
ازل را و ابد را نقطه اي يافت
همه کون و مکان را لامکان ديد
يقين مي دان که چشم جان چنان است
که در هر ذره اي هفت آسمان ديد
ولي هر ذره اي از آسمان نيز
به عينه هم زمين و هم زمان ديد
چه جاي آسمان است و زمين است
که در هر ذره اي هر دو جهان ديد
چه مي گويم که عالم صد هزاران
وراي هر دو عالم مي توان ديد
همي در هرچه خواهي هرچه خواهي
به چشم جان تواني بي گمان ديد
تو در قدرت نگر تا آشکارا
ببيني آنچه غير تو نهان ديد
چو هر دو کون در جنب حقيقت
بسي کمتر ز تاري ريسمان ديد
اگر يک ذره رنگ کل پذيرد
عجب نبود چنين بايد چنان ديد
اگر يک ذره را در قرص خورشيد
کسي گم کرد چه سود و زيان ديد
کسي کز ذره ذره بند دارد
نيارد ذره اي زان آستان ديد
اگر يک ذره سايه پيش خورشيد
پديد آمد ندانم تا امان ديد
دو عالم چيست از يک ذره سايه ست
که آنجا ذره اي را خط روان ديد
طلسم نور و ظلمت بي قياس است
وليکن گنج بايد در ميان ديد
کسي کان گنج مي بيند طلسمش
فنا شد تا دو عالم دلستان ديد
گزيرت نيست از چشمي که جاويد
نديد او غير هرگز غيب دان ديد
ز خود گم گرد اي عطار اينجا
که تا خود را تواني کامران ديد