شماره ٣٦٣: تشنه را از سراب چگشايد

تشنه را از سراب چگشايد
سايه را ز آفتاب چگشايد
آب حيوان چو هست در ظلمات
از نسيم گلاب چگشايد
نيست اين کار جنبش و آرام
از درنگ و شتاب چگشايد
قطره اي را که او نبود و نه هست
غرق درياي آب چگشايد
بسي ستون است خيمه عالم
از هزاران طناب چگشايد
صد درت گر گشاد پنداري است
اين چنين فتح باب چگشايد
چون نبردي بر آب هرگز پي
پي بري بر سر اب چگشايد
گرچه بغنوده اي بهر نفسي
عالمي ماهتاب چگشايد
رو که اين رهروان چو تشنه شدند
از دو ساغر شرآب چگشايد
خون بسته است اگر کباب خوري
خون خوري از کباب چگشايد
چون کميت فلک طبق آورد
از خري در خلاب چگشايد
تا بتان در زمين همي ريزند
چرخ را ز انقلاب چگشايد
کار چون ذره اي به علت نيست
از خطا و صواب چگشايد
سر يک يک چو او همي داند
از حساب و کتاب چگشايد
از همه چون به از همه است آگاه
از سؤال و جواب چگشايد
چون من از هر دو کون گم گشتم
از ثواب و عقاب چگشايد
گنج مي جسته ام به معموري
هست جاي خراب چگشايد
هر چه بيدار ديده ام هيچ است
گر ببينم به خواب چگشايد
آفتابي است ذره ذره ولي
هست زير نقاب چگشايد
اي فريد آسمان نه اي آخر
زين همه اضطراب چگشايد