شماره ٣٥٤: هر که را دانه نار تو به دندان آيد

هر که را دانه نار تو به دندان آيد
هر دم از چشمه خضرش مدد جان آيد
کو سکندر که لب چشمه حيوان ديدم
تا به عهد تو سوي چشمه حيوان آيد
عقل سرکش چو ببيند لب و دندان تو را
پيش لعل لب تو از بن دندان آيد
هر که در حال شد از زلف پريشانت دمي
حال او چون سر زلف تو پريشان آيد
وانکه بر طره زير و زبرت دست گشاد
از پس و پيش برو ناوک مژگان آيد
چون سر زلف تو از مشک شود چوگان ساز
همچو گويي سر مردانش به چوگان آيد
سر مردان جهان در سر چوگان تو شد
مرد کو در ره عشقت که به ميدان آيد
در ره عشق تو سرگشته بمانديم و هنوز
نيست اميد که اين راه به پايان آيد
ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در
تا ز نزديک تو اي ماه چه فرمان آيد