شماره ٣٤٦: گر دلبرم به يک شکر از لب زبان دهد

گر دلبرم به يک شکر از لب زبان دهد
مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد
مي ندهد او به جان گرانمايه بوسه اي
پنداشتي که بوسه چنين رايگان دهد
چون کس نيافت از دهن تنگ او خبر
هر بي خبر چگونه خبر زان دهان دهد
معدوم شي ء گويد اگر نقطه دلم
جز نام از خيال دهانش نشان دهد
مردي محال گوي بود آنکه بي خبر
يک موي في المثل خبر از آن ميان دهد
چون ديد آفتاب که آن ماه هشت خلد
از روي خود زکات به هفت آسمان دهد
افتاد در غروب و فروشد خجل زده
تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد
در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او
گر زلف او مرا سر مويي امان دهد
ابروي چون کمانش که آن غمزه تير اوست
هر ساعتي چو تير سرم در جهان دهد
گويي که جور هندوي زلفش تمام نيست
آخر به ترک مست که تير و کمان دهد
از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم
صد توبه درست به يک پاره نان دهد
آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت
امکان ندارد آنکه کسي شرح آن دهد