شماره ٣٤٤: هرچه در هر دو جهان جانان نمود

هرچه در هر دو جهان جانان نمود
تو يقين مي دان که آن از جان نمود
هست جانت را دري اما دو روي
دوست از دو روي او دو جهان نمود
کرد از يک روي دنيا آشکار
وز دگر روي آخرت پنهان نمود
آخرت آن روي و دنيا اين دگر
اي عجب يک چيز اين و آن نمود
هر دو عالم نيست بيرون زين دو روي
هرچه آن دشوار يا آسان نمود
در ميان اين دو دربند عظيم
چون نگه کردم يکي ايوان نمود
يک درش دنيا و ديگر آخرت
بلکه دو کونش چو دو دوران نمود
باز پرسيدم ز دل کان قصر چيست
گفت خلوتخانه جانان نمود
گفتم آخر قصر سلطان جان ماست
جان نمود اين قصر يا سلطان نمود
گفت دايم بر تو سلطان است جان
بارگاه خويش در جان زان نمود
پرتو او بي نهايت اوفتاد
لاجرم بي حد و بي پايان نمود
تا ابد گر پيش گيري راه جان
ذره اي نتواني از پيشان نمود
پرتوي کان دور بود آن کفر بود
وانکه آن نزديک بود ايمان نمود
چند گويم اين جهان و آن جهان
از دو روي جان همي نتوان نمود
گرد جان در گرد چون مردان بسي
تا تواني عشق را برهان نمود
در جهان جان بسي سرگشته اند
کمترين يک چرخ سرگردان نمود
مي رو و يک دم مياسا از روش
کين سفر در روح جاويدان نمود
گر تورا افتاد يک ساعت درنگ
صد درنگ از عالم هجران نمود
همچو گويي گشت سرگردان مدام
هر که خود را مرد اين ميدان نمود
خود در اين ميدان فروشد هر که رفت
وانکه يکدم ماند هم حيران نمود
تا ابد در درد اين، عطار را
ذره ذره کلبه احزان نمود