شماره ٣٤٢: يک حاجتم ز وصل ميسر نمي شود

يک حاجتم ز وصل ميسر نمي شود
يک حجتم ز عشق مقرر نمي شود
کارم درافتاد وليکن به يل برون
کاري چنين به پهلوي لاغر نمي شود
زين شيوه آتشي که مرا در دل اوفتاد
اشکم عجب بود اگر اخگر نمي شود
يا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد
زان خشک گشت اي عجب و تر نمي شود
پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز
از پاي مي درآيم و با سر نمي شود
ني ني که خون دل به سر آمد ز روي من
از سيل اشک سرخ مزعفر نمي شود
چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد
بحري که سالکيش شناور نمي شود
تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک
يک کارم از هزار ميسر نمي شود
صافي چه خواهم از کف ساقي چرخ از آنک
صافي نمي دهد که مکدر نمي شود
از جاي مي برد همه کس را فلک ولي
هرگز ز جاي خويش فراتر نمي شود
گر پي کند معاينه اختر هزار را
عطار يکدم از پي اختر نمي شود