شماره ٣٤١: هر که صيد چون تو دلداري شود

هر که صيد چون تو دلداري شود
عاجزي گردد گرفتاري شود
هر که خار مژه تو بنگرد
هر گلي در چشم او خاري شود
باز چون گلبرگ روي تو بديد
بي شکش هر خار گلزاري شود
شير دل پيش نمکدان لبت
چون به جان آيد جگر خواري شود
گر لبت در ابر خندد همچو برق
ابر تا محشر شکرباري شود
در طواف نقطه خالت ز شوق
چرخ سرگردان چو پرگاري شود
مس اگرچه زر تواند شد وليک
وصف خط تو چو بسياري شود
پيش سرسبزي خطت زاشتياق
زر کند بدرود و زنگاري شود
سرفرازي کو سر زلف تو ديد
تا بجنبد سرنگونساري شود
ميل زلف تو به ترسايي است از آنک
گه چليپا گاه زناري شود
گو بيا و مذهب زلف تو گير
هر که مي خواهد که دينداري شود
گر فروشي بر من غمکش جهان
هر سر مويم خريداري شود
هر که او دل زنده عشق تو نيست
گر همه مشک است مرداري شود
نيست آسان هيچ کار عشق تو
زان به تن بردن چو دشواري شود
پي چو گم کردند کار عشق را
عاشقي کو کز پي کاري شود
عشق را هرگز نماند رونقي
هر کسي گر صاحب اسراري شود
صد هزاران قطره گردد ناپديد
تا يکي زان در شهواري شود
چون کسي را بوي نبود زين حديث
کي شود ممکن که عطاري شود