شماره ٣٣٣: کسي کو خويش بيند بنده نبود

کسي کو خويش بيند بنده نبود
وگر بنده بود بيننده نبود
به خود زنده مباش اي بنده آخر
چرا شبنم به دريا زنده نبود
تو هستي شبنمي درياب دريا
که جز دريا تو را دارنده نبود
درين دريا چو شبنم پاک گم شو
که هر کو گم نشد داننده نبود
اگر در خود بماني ناشده گم
تو را جاويد کس جوينده نبود
تو مي ترسي که در دنيا مدامت
بسازي از بقا افکنده نبود
وجود جاودان خواهي، نداني
که گل چون گل بسي پاينده نبود
وجود گل به بالاي گل آمد
که سلطاني مقام بنده نبود
تورا در نو شدن جامه که آرد
اگر بر قد تو زيبنده نبود
چه مي گويم چو تو هستي نداري
تورا جز نيستي يابنده نبود
اگر خواهي که دايم هست گردي
که در هستي تورا ماننده نبود
فرو شو در ره معشوق جاويد
که هرگز رفته اي آينده نبود
در آتش کي رسد شمع فسرده
اگر شب تا سحر سوزنده نبود
فلک هرگز نگردد محرم عشق
اگر سر تا قدم گردنده نبود
هر آن کبکي که قوت باز گردد
وراي او کسي پرنده نبود
چه مي گويي تو اي عطار آخر
به عالم در چو تو گوينده نبود