شماره ٣٣٢: چو در غم تو جز جان چيزي دگرم نبود

چو در غم تو جز جان چيزي دگرم نبود
پيش تو کشم کز تو غمخوارترم نبود
پروانه تو گشتم تا بر تو سرافشانم
خود چون رخ تو بينم پرواي سرم نبود
پيش نظرم عالم چون روز قيامت باد
آن روز که بر راهت دايم نظرم نبود
گفتم خبري گويم با تو ز دل زارم
اما چو تو را بينم از خود خبرم نبود
گفتم که ز تيرت تيز از چشم تو بگريزم
چون تير بپيوندد کنج گذرم نبود
در عشق تو صد همدم تيمار برم بايد
تنها چکنم چون کس تيمار برم نبود
گفتي که به زر گردد کار تو چو آب زر
جاني بکنم آخر گر آن قدرم نبود
تو چاره کارم کن تا از رخ همچون زر
تدبير کنم وجهي گر هيچ زرم نبود
بوسي ندهي جانا تا جان نستاني تو
هر دم ز پي بوسي جاني دگرم نبود
عطار ستمکش را دل بود به تو رهبر
دردا که چو دل خون شد کس راهبرم نبود